.
زندگی با تو عجیب شیرینست
که به فرهادِ تو دادم شکنش
.
یک نظر بس که نظر تنگ کنی
ای زلیخا، برسان پیرُهنش
.
.
زندگی با تو عجیب شیرینست
که به فرهادِ تو دادم شکنش
.
یک نظر بس که نظر تنگ کنی
ای زلیخا، برسان پیرُهنش
.
نمیدانم اسمش چیست! یک دلنوشته است.
یک درد نوشته، یک مقاله یا یک پستِ عادی.
اما هرچه که هست، خاص ترین مخاطبش،
خودم هستم. خودِ خودم.
.
منِ عجیب با این تفکرِ عجیب دراین دنیای عجیب
عجیـب، عجیب بودنم را به رُخِ عجایبِ این سرزمینِ عجیب میکشاند...
.
عجیب هم نیست
که اینگونه عجیب بودنم ...برایت اینقـــــدر عجیب باشد...
نامِ تو را که بر دهان جاری میکنم،
لبهایم مغرور میشوند
گونههایم، گل میاندازند
و به آسمان کمانه میکشند...
یک رنگین کمان به تک رنگیِ تو...
.
دیگر کار آنقدر بالا کشیده که دلت به حالِ دلم
میسوزد! باشد... اما لازم نکردهاست.
من خودم درگیرم. درگیرِ درگیر.
در گیر و دارهای مسیری که تو پیشِ رویم گذاشتهای!
.
.
به چه میخندی تو؟
سنگِ خود را، من به سینه نزنم!
پس زِ چه دلگیرم؟!
نه من آن بالایم
.
جادهای را دیدم
آن سرش ناپیدا !
که داغ را بر دلِ آنهایی میگذارد
که با وجودِ این مسیر
هنوز هم اندر خمِ یک کوچهاند
و نمیدانند که عشق هم
.