تنها هفــت سال از رسالتم گذشته بود
که همه از من معجزه میخواستند!
.
و این شد،
.
که خداونـد، به سراغم آمد و فرمود:
.
بایست!
.
تنها هفــت سال از رسالتم گذشته بود
که همه از من معجزه میخواستند!
.
و این شد،
.
که خداونـد، به سراغم آمد و فرمود:
.
بایست!
.
رو سیاه تر ز منم هست جهان را بانو
سجده بر لب بگشاید، تیمم نکند؟!
و به قدقامتِ احرامِ تو تطهیر شود و
فارغ از هرچه قرائت
مجدالدین اگر الآنت را میدید
کودکیاش را از نو میساخت
و مسیر خانه تا مدرسه را از خیابانِ اعلم الهدی میگذراند
.
.
غزلهایم، عمریست در هوای نبودنت قرنطینه شدهاند
.
یک جمعه بیا و غزلی نو باب کن...
نامِ تو را که بر دهان جاری میکنم،
لبهایم مغرور میشوند
گونههایم، گل میاندازند
و به آسمان کمانه میکشند...
یک رنگین کمان به تک رنگیِ تو...
.